دم سرد بسته به پیش خود چقدر دماغ فسرده یخ


که به گرمیی نشد آشنا سر واعظ از زدن زنخ

شده خلقی آینه دار دین به غرور فطرت عیب بین


سر و برگ دیده وری ست این که ز خال می شمرند رخ

به تسلی دل بی صفا نبری زموعظه ماجرا


که ز آب سیل گزک دود به سر جراحت پر وسخ

چه سبب شد آینهٔ طلب که دمید این همه تاب و تب


که پر است از طرب و تعب سر مور تا به پر ملخ

ز فسون عالم عنکبوت املت کشیده به دام و بس


نفسی دو خیمهٔ ناز زن به طناب پوچ گسته نخ

ز قضا چه مژده شنیده ای که سرت به فتنه کشیده ای


به جنون اگر نتنیده ای رگ گردن توکه کرده شخ

به کمند کلفت پیش و پس نتپی چو بیدل بیخبر


تو مقید نفسی و بس دگرت چه دام و کجاست فخ